دربـاره من
تازه دمم افتاده! البته وقتی میگویم تازه، منظورم حدود ۲۵ میلیون سال پیش است. پس از آن، میلیونها سال طول کشید تا بتوانم روی دو پا بایستم. بالاخره تکرار، مسیرهای نورونی را در مغز تثبیت میکند. دمم افتاد، اما بسیاری از ویژگیهای اجدادم همچنان در من باقی ماند. مثلاً چه چیزی؟ چیزهایی که ظاهراً نیست اما هست:
ترس طرد شدن از گروه
ترس از طرد شدن، سایهای است که همیشه همراهم بوده؛ میراثی جاویدان از گذشتگان. همیشه چیزی در وجودم زمزمه میکند که متفاوت بودن خطرناک است. قبیله، بقایم را تضمین کرده. اگر متفاوت بودم خطرناک محسوب میشدم، ممکن بود از جمع طرد شوم.
شاید برای همین، همیشه خودم را در یکی از قالبهای پذیرفتهشدهی جمع جای میدهم:
ما بازاریابها، ما ایرانیها، ما آمریکاییها، ما فیلسوفها، ما قرمزها و آبیها، ما کارآفرینها، ما دموکراتها، ما گیاهخوارها… همیشه در جستجوی یک هویت و یک موضوع برای تعلق به یک گروه هستم.

یکی از خاطرات گذشتهام را در این عکس میبینید. نامروتها انگار جن دیدند. برای همین هست که نباید توقع «هویت مستقل» از من داشته باشید. بعدها این شعر را سرودم: همرنگ جماعتشو تا لذت جان بینی. من هم رنگ عوض کردم.
تنازع برای بقا
تنازع برای بقا همیشه طی میلیونها سال با من بوده، اما راستش، احتمالاً از وقتی نئاندرتال شدم، یا حتی زودتر، اتفاق عجیبی در من افتاد—اولین موجودی شدم که فهمیدم میتوانم بمیرم. خیلی وحشتناک بود. منظورم این است که واقعاً وحشتناک است وقتی با «هست بودن» و «نیست شدن» روبهرو میشوی.
لوب پیشانیام که به سرعت رشد میکرد، به من کمک کرد تا با خلق انواع و اقسام اعتقادات، هنر و مراسم آیینی این ترس عجیب و غریب را هضم کنم.

اینجا از روزهایی بود که دچار یاس فلسفی شده بودم و فاز آلبرت کامو برداشته بودم. نامردها یکدفعه عکس گرفتند. منبع عکس، مقالهای درباره زنان نئندراتال از مجله آنلاین Aeon
با این حال، هنوز هم، مثل اجداد سگم، وقتی پای رقابت برای منابع وسط میآید و ترس غریزیام با هراس از مرگ ترکیب میشود، ممکن است پاچهی دیگران را بگیرم که هیچ، حتی—زبانم لال—پتانسیل این را دارم که خرخرهشان را بجَوَم. حالا اسمش را بگذار جنگ برای ملیت، قومیت، مقام، رتبه، آب، خاک، جاهطلبی مثبت، جاهطلبی منفی، توسعه…
سو تفکر، مغلطههای منطقی و تا دلت بخواهد سوگیری
فقط فکرش را بکن، آن وسط که یک شیر دنبالم افتاده بود، برای اینکه مسیر فرار را پیدا کنم، میایستادم و مسیرها را از لحاظ منطقی محاسبه میکردم؟ یعنی فکر کن که تفکر شهودی (Heuristic) نداشتم، همان چیزی که امروز پدرم را در بعضی جنبهها در آورده! یا به خودم میگفتم این بنده خدا هم مثل من یک توله دارد؛ اگر دلم میسوخت حتماً دریده میشدم. به جای آن یاد گرفتم توجیه کنم: درست است که این هم توله دارد اما من اشرف مخلوقاتم، من ملیت، قومیت و مذهب فراتری دارم، منم که به حقیقت مطلق رسیدم؛ بقیه به جهنم میروند. انگار امروزیها به این مغلطه اخلاقی انتخابی (Moral Exceptionalism) میگویند.

زیرنویس: اینجا هوس کبد چرب پرنده کرده بودم. از انیمیش Man ساخته استیو کاتس، ۲۰۱۲
واقعاً لازم است که اعتراف کنم که سختافزار کافی برای عادل بودن را ندارم؟! حالا اگر این سوگیریها و مغلطهها مرا به یک احمق تبدیل کرده، که کرده! من که زجرش را نمیکشم، دیگران میکشند: طبیعت، زمین، غیرملت خودم، خانوادههای غیر از خانواده خودم… نه خودم. زنده باد من! فقط من!
شفقت و همدردی، جنایت و خودخواهی
اگر خیلی شفیق بودم و واقعاً بنیآدم اعضای من بودند و درد آنها هم درد من میشد، حتماً بقای من در خطر میافتاد. احتمالاً قبیلهام به من حمله میکرد که اعتقادات ناسیونالیستی ما را زیر پا گذاشتی. با این همه، ارتقایی که در شعور جمعی رخ داده بود و حاصل ساز و کار برای استمرار گونه بود، باعث شده بود که بیشتر از اجداد قبلیِ دُمدارم، همنوعهایم برایم مهم باشد. عجیب بود که گاهی برای من، بقای گروه و جمع و نوعم از بقای خودم، مهمتر میشد. از رنج دیگران رنج میکشیدم.
حالا من یک موجود نامنسجم و چند پاره هستم: یک خشونت نهادینه برای دریدن و استمرار بقای خودم، و یک عشق و همدردی عجیب با سایر موجودات. هنر و بعضی از اعتقادات خلاقانه به من کمک کردند تا این تناقض دردناک را در خودم حل کنم. تا جایی که عالمهای آرمانی و نورانی میساختم که شباهتی به دنیای خاکی نداشت و گاهی هم باور به آنها را به دیگران تحمیل میکردم؛ آخر میدانید خیلی دوست دارم که همه را به زور به بهشت ببرم.

آوالوکیتشورا، بودای شفقت در آیین بودایی، معنی اسمش: «آنکه از بالا نگاه میکند». طبق افسانهها، وقتی به رنج موجودات روی زمین نگاه میکند، اشکی به نام «تارا» از چشمانش جاری میشود. او قسم خورده که تمام موجودات را در مسیر تکاملشان، از چرخههای رنج و سرگردانی نجات بدهد. این کهنالگو در نظامهای فکری و اعتقادی دیگر، مشابههایی دارد.
از آن روزی که دمم افتاد تا آن روزی که این شعر را سرودم -قرن چهارده- عجب فاصله کوتاهی بود! حدود ۲۵ میلیون و ۱۳۰ هزار سال؛ تقریباً ۰.۱۸ درصد از عمر کهکشان راه شیری:
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت از نو آدمی
آن روز قرنها ناامیدی را در گلویم داشتم و هنوز نمیدانم که آیا واقعاً آدمی به دست میآید؟ حالا من یک آش شلهقلمکار هستم: از لطافت و خشونت، جنایت و شهادت، زیبایی و وقاحت، خودخواهی، عالمهای نورانی بهدستنیامده، و تکرار و تکرار و تکرار ویرانیها، و یک ذره روشنایی که انگار از نوع من پاکشدنی نیست.
اما با همهی این تناقضها، همچنان یک شاهکار هستم. و یک ابزار فوقالعاده برای ادامه دادن و تاب آوردن دارم: خلاقیت. من خیلی خوب میبافم: فلسفه، توجیه، داستان علمیتخیلی و هر چیزی که مفری باشد از تناقضهای خودم و عالمی که در آن زندگی میکنم.
و شاید برای همین این وبلاگ را مینویسم.
درباره غزال

از «منی» که گونه ماست بگذریم و به غزال برسیم. فکر کردم قبل از آشناییمان خوب است که وجهه تاریک این من را بشناسید و بر من ببخشید.
غزال در دانشگاه مهندسی الکترونیک خوانده اما در زمینه بازاریابی کار میکند، در دنیای موازی که فقط در رویا تجربه میشود، حقوق معلمها برای گذراندن زندگی کافیست، بنابراین غزال معلم پایه اول ابتداییست.
علاقهمندیهایش: تمرکز برای فهمیدن، یادگیری، سرک کشیدن در موضوعات مختلف، ماکارونی، نودل (این یکی را کاملاً گردن ناروتو میاندازم).

ناروتو اوزوماکی شخصیت اصلی مانگای Naruto نوشته ماساشی کیشیموتو. این مانگا با بیش از ۲۵۰ میلیون نسخه فروش، یکی از پرفروشترینهای تاریخ است. نکته جالب این است که کیشیموتو ابتدا میخواست ناروتو را یک آشپز رامن (نودل ژاپنی) طراحی کند، نه یک نینجا!
درباره این وبلاگ
یک گوشه میخواستم تا حرفهای بدون مخاطب یا کممخاطبم را بیان کنم، درباره زندگی، کسب و کار، علم و گاهی چیزهای دیگر. پس اگر به این فکر افتادهای که چرا من، که نانم را از بازاریابی درمیآورم، وبلاگی راه انداختهام که چندان اهل جذب مخاطب نیست، جوابم این است: آدمیزاد گاهی نیاز دارد در گوشهای از اینترنت برای خودش چیزی بنویسد، بدون دغدغه لایک و کلیک. این وبلاگ خلوتگاهی است برای من تا بتوانم دنیای فکریام را ابراز کنم؛ آنطور که میخواهم حرف بزنم؛ و خیلی از آموختهها و تجربههای خودم را با بازگویی مرور و منسجم کنم.
قبول دارم که تعریف هدفم از این وبلاگ متفاوت است از کلیشهای که دیگران از بازاریابها در ذهنشان دارند:

تصور دیگران از گونه انسان، راسته بازاریابان (marketerus genus)
نگارش و خوانش وبلاگ
این وبلاگ دوزبانه است چون دوست دارم مخاطبنم از کشورهای دیگر هم باشند؛ به علاوه، زبان انگلیسیام را تمرین میکنم. از لحاظ نگارش فارسی، تقریباً بهداشت زبان را رعایت کردم و نمره متوسطی به خودم میدهم، شاید بعداً سعی کنم بهتر شوم.
نوشتهها را میخوانم و ضبط میکنم، چون خودم هم فقط با دور تند فایلهای صوتی مطالعه میکنم و به نظرم خواندن از روی پستها برای مخاطب سخت است. پیشاپیش به خاطر تپق زدن و ضبط آماتوری که با موبایل انجام میشود عذرخواهی میکنم؛ آن را حمل بر این نکنید که برای مخاطبان اندکم ارزش قائل نبودم – فقط فکر کردم بهتر است دست به کار شوم تا اینکه انقدر صبر کنم تا کامل شوم؛ امیدوارم در ادامه راه مسلطتر شوم.
به دلیل وقتگیر بودن برای زبان انگلیسی فعلا فقط قصد دارم بخش درباره من را بخوانم.
در چک کردن نگارشم، راستیآزمایی، پیدا کردن منابع، گاهی همفکری و تصحیح کدنویسی، یکسانسازی لحن از هوش مصنوعی استفاده میکنم، خصوصا در بخش انگلیسی.
امیدوار هستم که بتوانم گوشهی جذابی را برای خودم خلق کنم که شاید چند تا فکر کنجکاو را نیز در این انبوه محتواهای خوب وب جذب کند.
آهنگ فایل صوتی این نوشته: K. 334 Divertimento No. 17 in D major, III Menuetto از موتسارت